نوشته اصلی توسط
Baran 23
سه سال پیش (سال دوم دانشگاه) دلبسته پسری شدم که از لحاظ مذهب با هم تفاوت داشتیم. مطمئن بودم که اون دوستم داره ولی جرئت نمیکرد احساشو بهم بگه. چون بر خلاف علاقه قلبیم بهش خودمو بی تفاوت نشون میدادم و این اجازه رو بهش نمیدادم که احساسشو باهام مطرح کنه. ما با هم هم دانشکده ای بودیم. شناخت زیادی ازش نداشتم فقط با یکی از همکلاسیاش به اسم ندا دوست بودم. ندا بهم گفته بود که همکلاسیش بهش گفته که منو میخواد ولی جرئت نداره بیاد بهم بگه، چون ظاهراً بهش اهمیتی نمیدادم ولی واقعاً از ته دلم دوستش داشتم. اما میدونستم اگه بخوام باهاش ازدواج کنم خانواده ام صد در صد مخالفت میکنن. واسه همین نمیخواستم احساسمو بهش نشون بدم که امیدوارش کنم. از طرفی غرور دخترونه ام هم این اجازه رو بهم نمیداد! سر دو راهی عقل و احساس گیر کرده بودم و همیشه عقلم بر احساسم غلبه میکرد! من یه دختر شیعه مذهب که اعتقاداتش براش خیلی مهمه ولی اون سنی مذهب؛ درسته که این مسائل برام خیلی مهمه ولی با دلم چیکار میکردم که عمیقاً دوستش داشت. به قسمت اعتقاد دارم و میدونم که هر اتفاقی یه حکمتی داره ولی این سوال برام پیش میاد که اگه قسمت نبود پس چرا خداوند اونو سرراهم قرار داد؟ یا اینکه من باعث سرکوب احساس هردومون شدم! این 8 ماه که درسم تموم شده و ازش دور بودم به اضافه اون دو سال رو واقعاً عذاب کشیدم و اذیت شدم. دو سال از بهترین سالهای زندگیم خراب شد! الان درسم تموم شده و شاغلم، شغلم یه جوریه که حتماً احتیاج به تمرکز 100 درصد داره. ولی همش حواسم پرت میشه. همش به گذشته و اتفاقاتش فکر میکنم به خاطراتم. پشیمونم که چرا نذاشتم احساسشو بیان کنه. چرا احساساتشو نادیده گرفتم و احساس خودمو پشت غرورم قایم کردم. نمیتونم به غیر اون فکر کنم و کسی غیر اونو دوست داشته باشم. میدونم فکر کردن بهش دیگه فایده ای نداره! می خوام فراموشش کنم ولی نمیتونم. شما بگین چیکار کنم؟؟